قرار شد به خاطر دوری راه فقط هفته ای یک بار مجتبی را برای دیدن مادرش که سخت بیمار بود ، بیاورم. به خانه که رسیدیم صدای گریه ی مجتبی بلندشد
***
...هنوز صدای گریه اش می آمد، وارد اتاق شدم، دیدم یک خانم بلند بالا ،مجتبی را بغل کرده و دو خانم دیگر هم همراه او هستند. سراسیمه جلو دویدم و گفتم: ((بچه را بدهید به من خودم آرامش می کنم. من دایه او هستم)) یکی از آن خانم ها با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : ((تو نباید بچه ما را نگه داری ، زود او را به مادرش برگردان)) از خواب بیدار شدم. دو شب گذشته هم همین خواب را دیده بودم. وقتی کودک را به شکوه السادات می دادم، گفتم: ((گویا اجداد مجتبی راضی نیستند که بچه پیش من باشد))