پیشاهنگ جهاد

در باره شهید سید مجتبی نواب صفوی

پیشاهنگ جهاد

در باره شهید سید مجتبی نواب صفوی

باخدا باش و از خدا بترس


هم مدرسه و هم درس بودیم*.به پیشنهاد سید مجتبی پیاده از نجف برای زیارت به کربلا رفتیم. هنوز چند کیلو متر از شهر دور نشده بودیم که مردی تنومند از اعراب بیابان نشین راهمان را بست. هوا تاریک بود ،اما زیر نور ماه خنجر تیز شده مرد عرب پیدا بود.
- پول جواهر هر چه دارید رو کنید....
داشتم پولهایم را در می آوردم که ناگهان سید با چالاکی عجیبی ،خنجر عرب را گرفت و با سرعت ، نوکش را نزدیک گلوی مرد گذاشت و فریاد زد: (( با خدا باش و از خدا بترس...)) چند لحظه سنگین گذشت و مرد عرب ، در عین ناباوری تسلیم شد. سید خیلی آرام ، خنجر را کنار گذاشت و رو به من گفت :برویم؟! در این فکر بودم ، یعنی چه دزدی را همینطور رها کنیم که مرد عرب ،پیش آمد و با سر افکندگی ما را به خیمه اش دعوت نمود! از تعجب وشگفتی دیگر نفهمیدم چه خبر است.فقط شنیدم که نواب فورا" پذیرفت.باورم نمیشد. با ناراحتی گفتم: چگونه دعوت کسی را می پذیری که تا چند لحظه پیش قصد غارت ما را داشت؟ اما سید خیلی محکم گفت:
- اینها عرب هستند و به میهمان ارج می نهند ، خیالت راحت...
اما شب هنگام در چادر ، فقط سید و آن مرد عرب به آرامی خوابیدند.
*علامه محمد تقی جعفری