پیشاهنگ جهاد

در باره شهید سید مجتبی نواب صفوی

پیشاهنگ جهاد

در باره شهید سید مجتبی نواب صفوی

دروغ گویان را احترام نکنید


گفت:مگر شما قرآن نخوانده اید که فرموده است:
-((لاتکموا امواتکم))مردگانتان را احترام نکنید؟!
رنگ چهره نواب تغییر کرد و با تحکم گفت:
-چنین جمله ای در قرآن نیست،آقا!
کسروی که خیلی جا خورده بود،باشتاب گفت:
-ببخشید،جسارت شد ،شوخی کردم...

گفت و گو با پیامبر!


خیابان فردوسی،روبروی فروشگاه بانک ملی،اینجا کلوپ"باهمادآزادگان"پاتوق((سید احمد کسروی*))وطرفدارانش بود.ساعت 2بعدازظهر تک و تنتها وارد سالن شد.داور مسابقه والیبال بر روی چهارپایه ای ایستاده بود،با آرامش از او خواست که از روی چهارپایه پایین بیاید،در میان نگاه حیرت زده مردم سید بالای صندلی رفت و سخن خود را آغاز نمود:
-من آمده ام اینجاتا از نزدیک با شما صحبت کنم،اگر برادری هست که گمان می کند من در اشتباه هستم و سخن او حق است،بیاید و نسبت به گفتار من اعتراض کند و اگر خود در اشتباه است،ما تلاش می کنیم که او نسبت به مساله اگاهی پیدا کند...
گفتگو و مباحثه در گرفت و تا ساعت 7بعد از ظهر،زمانی که کسروی وارد سالن شد ادامه یافت.این بار نوبت خود پیامبر! بودکه پااسخگو باشد.
جلسات بحث بیش از دو ماه ادامه یافت.در این میان به جز مردم،روزنامه نگاران و اطرافیان ،تنها کسی که هنوز به پیامبر!وآئین ((پاکدینی))ایمان داشت خود کسروی بود.
+++
*سید احمد کسروی،متولد1269در شهر تبریز بود.ابتداطلبه ای بود که در مدرسه طالبیه تبریز درس می خواند،اما بعد از چندی طلبگی را رهاکرد و در مدرسه آمریکایی ها به تحصیل پرداخت تا قاضی دادگستری شد و به سمت رئیس عدلیه خوزستان رسید.
مهم ترین دلایل اقدام نواب برای مبارزه با کسروی عبارت بودند از:
1-نگارش کتابهایی در مورد دین اسلاموتاسیس مذهب"پاکدینی".کسروی خود را "پیغمبر"این مذهب می خواند.
2-اعلام اینکه"دین اسلام مایه گمراهی و نادانی انسان ها می گردد"
3-اعلام اینکه"قرآن کلام خدا نیست و با علوم جدید ناسازگار است"
4-برگزاری مراسم سالانه(در اول دی) پاره کردن و سوزاندن قران و مفاتیح و کتب دعا و..(جشن کتاب سوزی)
5-چاپ کتابی از وی به اسم "شیعه گری"که مملو بود از تمسخر و اهانت به امام ششم،مولی و اماممان جعفربن محمد صادق(ع).

باخدا باش و از خدا بترس


هم مدرسه و هم درس بودیم*.به پیشنهاد سید مجتبی پیاده از نجف برای زیارت به کربلا رفتیم. هنوز چند کیلو متر از شهر دور نشده بودیم که مردی تنومند از اعراب بیابان نشین راهمان را بست. هوا تاریک بود ،اما زیر نور ماه خنجر تیز شده مرد عرب پیدا بود.
- پول جواهر هر چه دارید رو کنید....
داشتم پولهایم را در می آوردم که ناگهان سید با چالاکی عجیبی ،خنجر عرب را گرفت و با سرعت ، نوکش را نزدیک گلوی مرد گذاشت و فریاد زد: (( با خدا باش و از خدا بترس...)) چند لحظه سنگین گذشت و مرد عرب ، در عین ناباوری تسلیم شد. سید خیلی آرام ، خنجر را کنار گذاشت و رو به من گفت :برویم؟! در این فکر بودم ، یعنی چه دزدی را همینطور رها کنیم که مرد عرب ،پیش آمد و با سر افکندگی ما را به خیمه اش دعوت نمود! از تعجب وشگفتی دیگر نفهمیدم چه خبر است.فقط شنیدم که نواب فورا" پذیرفت.باورم نمیشد. با ناراحتی گفتم: چگونه دعوت کسی را می پذیری که تا چند لحظه پیش قصد غارت ما را داشت؟ اما سید خیلی محکم گفت:
- اینها عرب هستند و به میهمان ارج می نهند ، خیالت راحت...
اما شب هنگام در چادر ، فقط سید و آن مرد عرب به آرامی خوابیدند.
*علامه محمد تقی جعفری