پیشاهنگ جهاد

در باره شهید سید مجتبی نواب صفوی

پیشاهنگ جهاد

در باره شهید سید مجتبی نواب صفوی

جلال همایونی!

جلال همایونی!
طی دو سال، تا کلاس چهارم را خوانده بود و بهترین شاگرد مدرسه شده بود. برای همین هم به عنوان نماینده دانش آموزان برای تقدیم گل به رضاخان که قرار بود از مدرسه ما – دبستان حکیم نظامی- بازدید کند ، انتخاب شده بود.
جلوی شاه که رسید ، دسته گل را محکم پرت کرد توی صورت اعلی حضرت!. طوری که کلاه از سر رضا شاه افتاد. مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت. دربار هم بالاخره با اصرار فراوان قبول کرد که مجتبی به خاطر هیبت همایونی هول شده!.

سه حبه انگور...

سه حبه انگور

 

نوری در تمام فضای خانه  پخش شده بود و بانویی در میان نور ایستاده بود. صدایی در گوش شکوه السادات طنین افکند: (( من فضه، خادم حضرت زهرا (س) هستم. از سوی ایشان برای شما هدیه ای آورده ام)) دستان شکوه السادات می لرزید. برد یمانی و یک خوشه انگور که سه حبه * درشت و زیبا  داشت. ناگهان از خواب پرید. یک ماه بعد سید مجتبی میر لوحی به دنیا آمد.

 

*نواب صفوی قبل از شهادت 3 دختر داشت: فاطمه ، زهرا و صدیقه

 

ببخشید چند لحظه...

ببخشید چند لحظه...


((صدای ایست ایست،بگیرید...،چنان میخکوبم کرد که حتی جرات نکردم یک قدم دیگر بردارم. رویم را که برگرداندم، دیدم عبا را گرفته دورش و همین طوری از دروازه غار به این سمت می آید. به من هنوز نرسیده بود که پیچید داخل کوچه جعفری و مامور ها هم به دنبالش پیچیدند. توی دلم همینطوری بهش حرف زدم و گاهی یه فحشی هم می دادم....))با کف دست زد به پیشونیش و سرش را تکان داد و ادامه داد : ((اون موقع خیلی جوان بودم. نمی فهمیدم. جاهایی هم که می رفتم می گفتند این آقا می خواهد خرابکاری کند. می خواهد آشوب کند... من هم باورم شده بود. نمی فهمیدم))


چشمهایش یک کمی سرخ شده بود.((...بعد که داشت انقلاب می شد توبه کردم.حالا هم پدر شهیدم خدا خودش از من بگذره...))واکمن را خاموش کردم و خداحافظی کردم و از در مسجد قندی زدم بیرون. اصلا" جنس هوای "خانی آباد"یک چیز دیگه ست. حتی "خانی آباد نو" هم این احساس را به آدم نمی دهد. سمت چپ مسجد قندی یک کوچه است که سر نبش یک بقالیه. سمت دیگه کوچه بستنی فروشیه و بعد از بستنی فروشی هم خانه تختی . داخل کوچه که وارد می شوید سمت چپ، بن بست اول، در اول از سمت چپ خانه ی نوابه.


این قدر خانی آباد را با واکمن گشتم که دیگه شدم بچه خانی آباد.به هر حال آدم های خیلی قدیمی از آنجا رفته اند و خیلی سخت می شد با کسی صحبت کرد.پیرمردهای خانی آباد هم یا بعد از نواب به دنیا آمده بودند و یا سراغی از وی نداشتند. فکر می کردم تو مسجدها پیرمردهای بیشتری ببینم اما هم در مسجد قندی و هم در مسجد بینایی ماشاالله ،جوان ها کار را دست گرفته بودند و قدیمی ها تک و توک بودند. به هر حال چند تا خاطره ی خوب گیرم آمد، ناشکری نکنم.


اگر در" خانی آباد" قدم بزنی،می توانی تاریخ را حس کنی و ازش لذت ببری. سعی ما در این مقال ، به تعبیر شهید مطهری(ره) نگاه حادثه ای به زندگی نواب بوده است. که امیدواریم از پس آن بر آمده باشیم